سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آنجا که گفتن باید خاموشى نشاید ، و آنجا که ندانند ، به که خاموش مانند . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 2   کل بازدیدها: 6896
 
سودای عشق - غم های لیلی و مجنون قرن بیست و یکم
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || سودای عشق - غم های لیلی و مجنون قرن بیست و یکم
مدیر وبلاگ : مهدی جون[8]
نویسندگان وبلاگ :
مرجان خانوم (@)[0]



|| لوگوی وبلاگ من || سودای عشق - غم های لیلی و مجنون قرن بیست و یکم

|| لینک دوستان من ||

|| مطالب بایگانی شده || حرفهای درونی من

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
سودای عشق
نویسنده: مهدی جون(یکشنبه 85/5/22 ساعت 12:12 صبح)

 

جوانی مسلمان در دهکده ی خویش آسوده می زیست. اندامی موزون و چهره ای زیبا داشت و نامش ارسلان بود. از خردسالی پرهیزکار و پارسا بود. روزی فرشته ای از آسمان به دیدارش آمد. به او گفت: «اخلاص تو شایسته ی پاداشی بزرگ است. آمده ام تا به تو مژده دهم که به زودی امام شهر خواهی شد و بر همه ی مومنین سروری خواهی یافت، به شرط آنکه با من پیمان بندی که همه ی عمر با زنان سر و کار نداشته باشی و جز از دور بدیشان منگری».
جوان، غافلانه این پیمان را گردن نهاد و چندان سر مست نام و نشان شد که یاد از بی احتیاطی خود نکرد. روزگاری گذشت و او چنان محترم و بزرگ شد که در خیالش نیز نگنجیده بود.
دارایی بیت المال که در دست او بود از حد تصورش فزون بود، هرچند که سر پرست بیت المال به حسب عادت پیش از دادن سهم امام نیمی از آن را به جیب می ریخت.
اما همینکه سالی بگذشت، ارسلان پی برد که این همه افتخار و آسایش، بی اندکی عشق به کار نمی آید. هر روز صبح می گفت که درین سودا مغبون شده است. آخر یک روز آمینه ی زیبا را دید :ه چشمانی دلفریب و عارضی گلگون داشت. دل در بند مهر او بست و گفت: «خدا حافظ زندگانی با شکوه و جلال! خدا حافظ ای بندگی پر احترام ! من به دهکده ی خود باز می گردم، زیرا دیگر از مال دنیا به جز آمینه ی زیبا چیزی نمی خواهم».
فرشته بار دیگر به نزد او آمد و از سست طبعی ملامتش کرد . اما عاشق وارسته به او گفت: « نظری به محبوبه ی من افکن تا ببینی که چسان درین سودا مغبونم کرده بودی ، سود خویش را از سودا بر گیر و به حال خویشم گذار، که هرچه را به جز آمینه باشد به تو می بخشم. حتی به بهشت هم بی آمینه نمی روم».
از: فرانسواماری ولتر
 
طبیعت هیچ چیز را چندان ناچیز نشناخته است که داناترین مردمان نتواند از آن درس بیاموزد

 پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل نا تمام ماند



نظرات دیگران ( )