سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ کینه توزی را دوستی نیست . [امام علی علیه السلام]   بازدید امروز: 1   کل بازدیدها: 6805
 
به نام خالق یکتا - غم های لیلی و مجنون قرن بیست و یکم
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || به نام خالق یکتا - غم های لیلی و مجنون قرن بیست و یکم
مدیر وبلاگ : مهدی جون[8]
نویسندگان وبلاگ :
مرجان خانوم (@)[0]



|| لوگوی وبلاگ من || به نام خالق یکتا - غم های لیلی و مجنون قرن بیست و یکم

|| لینک دوستان من ||

|| مطالب بایگانی شده || حرفهای درونی من

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
به نام خالق یکتا
نویسنده: مهدی جون(چهارشنبه 85/5/18 ساعت 11:19 صبح)

به نام خالق یکتا

" کسی که هزار سال زیست!"

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

 داد زد و بد و بیراه گفت.

 خدا سکوت کرد

. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.

 خدا سکوت کرد.

 آسمان و زمین را به هم ریخت.

 خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌و انسان پیچید خدا سکوت کرد.

کفر گفت و سجاده دور انداخت.

خدا سکوت کرد.

 دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.

 خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است

 و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک

 روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید.

اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.

قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟

 بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.

 زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،

 می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید،

 کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید

 و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند

 از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.

لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:

" امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!"



نظرات دیگران ( )